ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

روي تپه بودند. آفتاب داشت غروب مي کرد. آن دو داشتند مي رقصيدند. ابرها در افق به رنگ نارنجي و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال مي خواند:
اين گيوتين است و آن نبات
اين براي مرگ، آن براي حيات

...


ادامه مطلب